یک:بی روز
و در تاریکی با شمع!
میان خنده های نمی دانم از کوچه و هرچه درد
از باورم ...تقویمم می گذرد!
انتهای همین ماه
طولانی ترین شب سال هم خواهد گذشت....وفردا
چرا باید دوباره ؛ بی روز ...
درتاریکی باشمع ... باشم؟!
دو:
بافتنی که از یادم رفت...
شعرهم از یادم رفت ...
قلم از یادم رفت...
نام پدرم ...
سن ام ...
ورفتم!
از سرزمین فراموش کننده گان
از سرزمین فراموشی
نایستاده قلبم ...
از داخل چشمانم ؛ چنانکه میمیردم!
دیدم ؛ همگان...
می گریستند ...
" عشق گفت: حیف ؛ فراموشی گرفت !
&nbs بی شمس رخ تو...!دیگر دلی مانده مرا؟...
ما را در سایت بی شمس رخ تو...!دیگر دلی مانده مرا؟ دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : 9oleeeii3 بازدید : 106 تاريخ : شنبه 1 بهمن 1401 ساعت: 19:09